راننده تاکسی


Monday, October 11, 2004

اي زمين بيشتر بلرز !



شجريان براي کمک به زلزله زده ها کنسرت ميده !
امريکا تحريم ايران رو به حالت تعليق در مياره !
تيم ملي آلمان به ايران مياد !
...

راستي يادم رفت بگم ، کيسه خواب امريکايي و چادرهاي بسيار با کيفيت امريکايي رو ميشه تو خيابون با قيمت پايين از دست فروش خريد !

عکس از ZDF


........................................................................................

Sunday, September 19, 2004

رو مسخرگي پيشه کن و مطربي آموز
تا داد خود از مهتر و کهتر بستاني


از دست اينجا خسته شدم . هر چي ميخوام يه چيزي بنويسم نوشتنم نمياد . تصميم گرفتم يه مدت طنز بنويسم ببينم چي ميشه . از اين اسم راننده تاکسي هم خسته شدم . از وقتي ماشينم رو فروختم و سر کارم با جماعت مسافرکش و راننده تاکسي افتاده ، با اين اسم مشکل پيدا کردم . در چند روز آينده اسم اينجا رو عوض مي کنم . کاسه واجبي اسم قشنگيه ! شايد هم گذاشتم قاضي مرتضوي !


شعر از عبيد زاکاني


........................................................................................

Tuesday, July 27, 2004

LAND ROVER

بيشتر از يک ماه ميشه که ماشينم رو فروختم . چند ماه بعد از ازدواج بود که اونو خريدم . چه سفرهايي باهاش رفتيم . 4 سال با هم بوديم . جاش خيلي خاليه !

















........................................................................................

Thursday, May 20, 2004

ناشکيبا

چه دانستم که اين سودا مرا زين سان کند مجنون ...









........................................................................................

Thursday, May 13, 2004

زمستان است !

هوا بس ناجوانمردانه گرم است ! بازم پشت چراغ قرمز . بد جوري دارم عرق مي ريزم . شجريان داره مي خونه :

...
من امشب آمدستم وام بگزارم .
حسابت را کنار جام بگزارم .
چه مي گويي که بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد .
...

ثانيه شمار چراغ روي عدد 7 مي ايسته . چراغ همين طور قرمز مي مونه . به کيلومتر شمار نگاه مي کنم : " 99999 " . ثانيه شمار هنوز روي 7 مونده . توي دلم به افسر پليسي که کنار چراغ ايستاده فحش ميدم .


....


چراغ بعدي سبزه . ثانيه شمار 3 رو نشون ميده . هنوز تا چهار راه خيلي مونده . ميدونم نميرسم . ولي ثانيه شمار روي صفر متوقف ميشه و چراغ سبز مي مونه . با خوشحالي از چهار راه رد مي شم . نسيم خنکي که از پنجره توي ماشين مياد ، پيشوني خيسم رو قلقلک ميده . به کيلومتر شمار نگاه مي کنم : " 00001 " . نميدونم اين چندومين باره که کيلومتر شمار اين ماشين صفر ميشه .
شجريان به اينجا رسيده :

...
حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يکسان است .
...





........................................................................................

Sunday, May 09, 2004

فرمان اول : هيچ آدابي و ترتيبي مجوي !

خيلي وقته چيزي ننوشتم . البته چند بار نوشتم ولي پست نکردم . يه جورايي با خودم درگير بودم . احساس ميکردم همه ميان اينجا براي فضولي . البته هنوز هم تا حدودي همين جوري فکر ميکنم ! بعضي وقت ها هم فکر ميکردم اگه راجع به بعضي چيزها بنويسم ممکنه دعوا بشه و يا اينکه بعضي ها دلخور بشن . چند بار هم يه چيزهايي نوشتم که به نظرم خيلي غم انگيز اومد ، گفتم پست نکنم که بقيه ناراحت نشن . يه بار هم به نظرم يه کم بي ادبي اومد ، ترسيدم ازم ايراد بگيرن تو که گير ميدادي به بعضي ها حالا خودت که بدتري ! ( عجب جمله اي شد ! )

شنيده بودم که نوشتن مثل اين ميمونه که آدم لخت جلوي ديگران راه بره . حالا ديگه تصميم گرفتم که به يک زيرشلواري اکتفا کنم و قدم زدن رو شروع کنم .

الان ديگه اون درگيري رو ندارم . ميخوام فقط براي خودم بنويسم . مثل يه دفتر خاطرات . حالا راحت ميتونم شعر بگم بدون وزن و قافيه . ميتونم فحش بدم و بد و بيراه بگم . ميتونم بخندم ، گريه کنم و يا حتي ميتونم " حدس " رو با " ث " بنويسم !




با تمام اين حرفا شايد اين نوشته آخر من باشه و ديگه هيچي ننويسم !

من داشتم فرمان اول کيشلوفسکي رو نگاه مي کردم نمي دونم چرا يهو اين جملات نازل شد اومدم اين چرنديات رو نوشتم . برم بقيه فيلم رو ببينم ....



........................................................................................

Saturday, April 24, 2004

........................................................................................

Sunday, March 14, 2004

........................................................................................

Sunday, February 29, 2004

کوکب هدايت





زان يار دلنوازم شکريست با شکايت
گر نکته دان عشقي خوش بشنو اين حکايت

بي مزد بود و منت هر خدمتي که کردم
يارب مباد کس را مخدوم بي عنايت

رندان تشنه لب را آبي نمي دهد کس
گويي ولي شناسان رفتند از اين ولايت

در زلف چون کمندش اي دل مپيچ کانجا
سرها بريده بيني بي جرم و بي جنايت

در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود
از گوشه اي برون آي اي کوکب هدايت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نيفزود
زنهار ازين بيابان وين راه بي نهايت

هر چند بردي آبم روي از درت نتابم
جور از حبيب خوشتر کز مدعي رعايت

عشقت رسد به فرياد گر خود بسان حافظ
قرآن ز بر بخواني در چهارده روايت

شعر : حافظ
نگارگري : استاد محمود فرشچيان





........................................................................................

Saturday, February 14, 2004

با کسم نيست سر گفت و شنود اي ساقي

حوصله نوشتن ندارم . ولي تصميم ميگيرم يه چيزي بنويسم . آخه چي بنويسم ؟ پشت چراغ قرمز ... نه ، چراغ سبز ... نه ولش کن همين شعري رو که شجريان داره مي خونه مي نويسم .

برسان باده که غم روي نمود اي ساقي
اين شبيخون بلا باز چه بود اي ساقي

حاليلا نقش دل ماست در آيينه جام
تا چه رنگ آورد اين چرخ کبود اي ساقي

ديدي آن يار که بستيم صد اميد در او
چون به خون دل ما دست گشود اي ساقي

تشنه خون زمين است فلک ، وين مه نو
کهنه داسي که بس کشته درود اي ساقي

بس که شستيم به خوناب جگر جامه جان
نه ازو تار به جا ماند ونه پود اي ساقي

حق به دست دل من بود که در معبد عشق
سر به غير تو نياورد فرود اي ساقي

در فرو بند که چون سايه درين خلوت غم
با کسم نيست سر گفت و شنود اي ساقي .


شعر از ه . ا . سايه



........................................................................................

Friday, February 06, 2004

تار

شيخ ابوالحسن خرقاني گويد :
" شيخ ما شب همه شب کتاب همي خواند و مي گريست . چون سپيده دميد ، نغمه تاري شنيد . به سجده در آمد و گفت : سبحان الله ، آوازي از بهشت شنيدم! "






........................................................................................

Tuesday, January 06, 2004

مي ناب

برفهاي روي شيشه ماشين رو با دست کنار ميزنم . در ماشين رو باز مي کنم و سوار مي شم . ماشين با اولين استارتر روشن ميشه . نوار رباعيات خيام رو توي پخش مي زارم . احمد شاملو ميگه :

تا رسم به اتفاق برهم نزنيم
پايي ز نشاط بر سر غم نزنيم

خيزيم و دمي زنيم پيش از دم صبح
کاين صبح بسي دمد که ما دم نزنيم


به ساعتم نگاه مي کنم . چند دقيقه به 9 مونده . خورشيد خيلي وقته که دراومده ! راه مي افتم .







مسيري که هر روز پدرم با پاي پياده طي مي کرد ، حالا من يه روز در ميون و با ماشين مي رم . شاملو به اينجا رسيده :

تا کي غم اين خورم که دارم يا نه
وين عمر بخوشدلي گذارم يا نه

پرکن قدح باده که معلومم نيست
کايندم که فرو برم بر آرم يا نه

....

حالا ديگه رسيدم جلوي دفتر . ماشين رو خاموش ميکنم و پياده ميشم . زنگ ميزم . کسي نيست که در رو باز کنه . کليد رو از جيبم بيرون ميارم .
.....

اشعار از خيام
عکس از پسر دايي




........................................................................................

Home