راننده تاکسی


Wednesday, July 28, 2010

سر زنگ هندسه ....

سال دوم دبیرستان بودیم . یک روز معلم هندسه گفت میخواهیم کتابخونه ریاضی توی کلاس راه بیندازیم . از ما خواست هر کدوم یه کتاب مربوط به ریاضی برای هفته بعد تهیه کنیم تا کتابخونه با 30 ، 40 تا کتاب شروع به کار کنه . هفته بعد تنها کسی که کتاب آورد من بودم . معلم که خیلی عصبانی شده بود سخنرانی مفصلی کرد و کلی بد وبیراه گفت و آخر سر هم رو به من کرد وگفت تو فقط همین یه کتاب رو داشتی ؟ خوب 2 تا میآوردی چی میشد ؟ من هم با حیرت معلم رو نگاه کردم و پشیمان از آوردن کتاب هیچ نگفتم .

این روزها که بعضی به بهانه آزادی بیان از موسوی انتقاد میکنن وبه قول مسیح علی نژاد انگشت اشاره شان همیشه به سمت امید یک ملتِ امید از دست داده نشانه می رود ، یاد این خاطره افتادم .

راستی آخر نفهمدم معلم با اون کتاب من چکار کرد !


........................................................................................

Home