راننده تاکسی |
........................................................................................ Friday, February 21, 2003
● خانه امن نوشته سيد ابراهيم نبوي رو گرفتم . صفحه اول کتاب نوشته بود : اين داستان تخيلي است و همه اسامي و ماجراهاي آن ساخته ذهن من است . از اون کتابهايي بود که تا تموم نشه نميشه زمينش گذاشت . در حين خواندن کتاب صحنه هايي از فيلم پاپيون توي ذهنم ميومد . به نظر من داستان تخيلي نبود . ترکيبي از چند داستان واقعي بود . ياد دوستي افتادم که الان توي زندانه . دلم براش خيلي سوخت . از وقتي مصاحبش رو تلويزيون پخش کرده بود ازش بدم اومده بود . ولي الان ... !
........................................................................................بعد از پايان کتاب روي نوشته صفحه اول خط کشيدم . □ نوشته شده در ساعت 3:19 AM توسط taxi | Monday, February 17, 2003
● اول : از همه اونايي که تو اين چند وقت ... خلاصه ببخشيد .
........................................................................................دوم : سرم يه کم خلوت شده . تو شرکت چند تا کارمند جديد استخدام کردن ديگه فشار رو من نيست . شايد سال جديد ديگه نرم اونجا . سوم : آبي دريا قدغن رو بخونين رفيق منه ! ( به اين ميگن ضد تبليغ ) چهارم : فعلا فقط همين ! □ نوشته شده در ساعت 5:56 AM توسط taxi |
|