راننده تاکسی


Tuesday, January 06, 2004

مي ناب

برفهاي روي شيشه ماشين رو با دست کنار ميزنم . در ماشين رو باز مي کنم و سوار مي شم . ماشين با اولين استارتر روشن ميشه . نوار رباعيات خيام رو توي پخش مي زارم . احمد شاملو ميگه :

تا رسم به اتفاق برهم نزنيم
پايي ز نشاط بر سر غم نزنيم

خيزيم و دمي زنيم پيش از دم صبح
کاين صبح بسي دمد که ما دم نزنيم


به ساعتم نگاه مي کنم . چند دقيقه به 9 مونده . خورشيد خيلي وقته که دراومده ! راه مي افتم .







مسيري که هر روز پدرم با پاي پياده طي مي کرد ، حالا من يه روز در ميون و با ماشين مي رم . شاملو به اينجا رسيده :

تا کي غم اين خورم که دارم يا نه
وين عمر بخوشدلي گذارم يا نه

پرکن قدح باده که معلومم نيست
کايندم که فرو برم بر آرم يا نه

....

حالا ديگه رسيدم جلوي دفتر . ماشين رو خاموش ميکنم و پياده ميشم . زنگ ميزم . کسي نيست که در رو باز کنه . کليد رو از جيبم بيرون ميارم .
.....

اشعار از خيام
عکس از پسر دايي




........................................................................................

Home